Wednesday, August 15, 2007

اینجا هم تعطیل شد

اینجا هم دیگه از این به بعد چیزی نوشته نخواهد شد
نه اینکه نوشتن تعطیل شده باشه ها... نه ... فقط آدرس عوض میشه...
بیایین به این آدرس اگه خواستین اما کارت دعوت واسه کسی نمی فرستم
( من یکی آدم بشو نیستم ) دونخته از اون خنده کجا...ا
http://www.beez.ir/
و مطعاقبا آدرس وبلاگ منم میشه :
Alireza.Beez.ir
راستی چند نفر دیگه رو هم می تونین ببینین اونجا
بازم دونخطه ام اینبار با ت دسته دار
چند نفری رو سرشونو گول مالیدم و دزدیدمشون از اینجا و اونجا همشون بردم واسه خودم توی بیز
آخه اونجا ما فقط چند نفرم...
روز به روز کامل تر میشه اگه هنوز مثل سیب سبز رسیده آبدار و ترش نیست هنوز...

Saturday, August 04, 2007

□ 33

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
اما از پادشاهی خود راضی نیست
چونکه او شنل پادشاهی ندارد
و باز برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها شنلی می سازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
اما از پادشاهی خود راضی نیست
چونکه پادشاهی او سکه ای را به نام خود ضرب نکرده است
و باز برگ های خانم درخت را جمع می کندو آنها را به جای سکه حکومتی علامتگذاری می کند و پادشاه جنگل را بازی می کند
اما از پادشاهی خود راضی نیست…

Tuesday, July 31, 2007

□ 32

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
برای هر برگ خانم درخت ، شخصیتی تعریف می کند
و هر کدام را به سمتی می خواند
با آنها دوست می شود
با بچه هایشان بازی می کندگاه به جای پدر مقدس در مراسم پیوندشان نقش عاقد را به خود می گیرد
و گاه در میهمانی های آنها ، همپایشان می رقصد
انگار که خود او نیز یک برگ از خانم درخت است.

Thursday, July 26, 2007

□ 31

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و وقتی که به خانه می رود
شباهت عجیبی بین بازیهایش با خانم درخت و رفتار مادرش هنگام به خانه آمدن پدرش می بیند
و وقتی مادرش به پدرش می گوید که او را دوست دارد ، پسر بچه از هر دوی آنها می پرسد که آیا امکان دارد پسر بچه ای عاشق خانم درختی شود؟
و پدر و مادرش هر روز به او می خندند و او را می بوسند
و پسر بچه مجدانه سوالش را تکرار می کند
آیا امکان دارد پسر بچه ای عاشق خانم درختی شود؟
پاورقی : خوندماق

Saturday, July 21, 2007

□ 30

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
در حالی که اصلا یک جنگل واقعی را ندیده است
اما روزی که در کتاب جغرافیای مدرسه اش ، عکس یک جنگل واقعی را می بیند
پیش خود احساس می کند که خانم درخت او ، به دور از جنگل ، یک خانم درخت تنهاست
و به جنگل نامه ای می نویسد
و برای خانم درخت تنهایش ، در خواست کمک می کند.

Monday, July 16, 2007

□ 29

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
وهرروز مادر پسربچه نگران دیر آمدن فرزندش می شود
و به پدر پسربچه شکایتش را می گوید
و پدر از دوستش پول زیادی قرض می گیرد
و برای نگه داشتن پسرک در خانه ، تلویزیونی می خرد
و حالا پادشاه کوچک جنگل ، پلنگ صورتی را پادشاه خود می داند
و همیشه مشغول زمزمه کردن موسیقی مانچینی است.
( زمزمه کنید : موسیقی متن پلنگ صورتی ، اثر پایان ناپذیر مانچینی )

Friday, July 13, 2007

□ 28

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و خانم درخت هم از پادشاهی او حمایت می کند
و کم کم پسربچه باورش می شود که پادشاه واقعی است
و پسر بچه خود را شریک خدا می داند
و خانم درخت از این بازی او هم حمایت می کند
و پسر بچه این بار باورش می شود که واقعا خداست
و خدا از بزرگتر شدن پسربچه و حمایت خانم درخت به وحشت می افتد
و خدا آتش سوزی بزرگی به راه می اندازد و هر دوی آنها را نابود می کند
تا باز هم بتواند به خدایی خود ادامه بدهد.
پاورقی : ببخشید که دیر شد، درگیر مسابقه بودم...ا
پاورقی تر : آره جون عمم... دونقطه دی ، از اونای خودم
پاورقی تر ترین : تازه بعد از این همه از دور مسابقه حذف شدیم... ماشینه داغون شد دیگه..ا
پاورقی تر ترین تر : از اینجا به بعدو حتی آرشم نخونده دیگه... تازه نیست ولی داغه...
پاورقی تر ترین تر ترین : کاشکی اینجام خنده داشت .. کمبودش احساس میشه به جان عزیزش

Sunday, July 08, 2007

□ 27

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و هرروز به خانم درخت تاکید می کند که روزی یک پادشاه واقعی خواهد شد
و به خانم درخت می گوید :
پادشاه که شدم ، پولدار می شوم…
پولدار که شدم…
اول جهانبانی ،
یک خانه سه نبش می خرم
که صبح هایش …
عین سه شنبه های خانه عزیز
پر از نور باشد
بعد همه پرده ها را بکشم و تا شب بخوابم
و عصرهای جمعه که دنیا تعطیل شد
تو بیایی تا دونفری ،
غذای چینی بخوریم و قهوه ترک
و روی دیوار پر باشد از عکس های دو نفری
یادگار من و رفیق در جبهه مرده ام

پاورقی : این قسمتو از تو وبلاگ آرش دظدیدم
پاورقی تر : اصلا دلم می خواد قلت بنویسم ببینم کی می تونه جلومو بگیرح؟
پاوقی تر ترین : تازه همین امشب رفتم موهامم کوتاح کردم ببینم کی می تونه جلومو بگیرح؟
پاورقی تر ترین تر : راستی درباره این قسمت هم به آرش گفته بودم که می تونه چنصدتا از این بنویسه که همه اش با همین جمله پولدار که شدم شروع بشه، ولی حرف گوش نمی ده که این بچه. منم یکیشو آوردم تو شماره های خانم درخت تا ببینیم در عاینده چه اطفاغی می افته
پاورقی تر ترین تر ترین : از همون خنده های خودم که همه جاتو کج می کنه
پاورقی تر ترین تر ترین تر : به تو چه ؟

Friday, July 06, 2007

26 □

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و پسربچه در حین بازی ، خانم درخت را برای جشن تولدش به خانه اشان دعوت می کند
و تنها آرزوی خانم درخت همین می شود
و خانم درخت رو به ماه می کند و همین را می خواهد
وماه رو به خدا می کند و همین را می خواهد
و خدا فرشته ای را می فرستد و همین را دستور می دهد
و خانم درخت به دختر بچه ای تبدیل می شود با چشمهایی روشن ، موهایی طلایی و کفشهایی بلورین
و به میهمانی پسربچه می رود
و از همه چیز لذت می برد
و باشنیدن ضربه های نیمه شبِ ساعت شهر ، مجبور به رفتن می شود
و خانم درخت شروع به دویدن می کند
و کفش بلورین خانم درخت روی پله ها جا می ماند
و صدای ضربه های ساعت به گوش می رسد
و دخترک برای همیشهء همیشه ناپدید می شود
وفردای آن شب باز پسربچه می آید
و در دستش کفش بلورینی دارد
و داستان ناپدید شدن دختر بچه ای را برای خانم درخت تعریف می کند
و خانم درخت قطره ای اشک می ریزد
و پسر بچه کفش بلورین را به پای خانم درخت اندازه می زند

Tuesday, July 03, 2007

25 □

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و هر شب به همراه تاج خود به خانه باز می گردد
و در غیاب پسر بچه ، دل خانم درخت همیشه برای او می لرزد
و خانم درخت همیشه منتظر کامل شدن ماه می ماند
و هر شب که ماه کامل است ، خانم درخت از هیبت خود بیرون می آید
و تنها تا نواختن دوازدهمین ضربه ساعت بزرگ شهر فرصت دارد که پسر بچه خود را شکار کند
و از فردای آن شب ، خانم درخت سعی می کند تا پسربچه دیگری را دوست بدارد
و هر شب دلش برای او بلرزد
و تا کامل شدن دوبارهء ماه صبر کند.

Monday, July 02, 2007

□ 24

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و گاهی هم از بازی کردن خسته می شود ، مثل همه بچه های دیگر
و گاهی هم همانجا می خوابد و استراحت می کند ، در زیر سایهء خانم درختو خانم درخت سعی می کند که از خواب آرام او مواظبت کند
و وقتی که مگسی بر روی پیشانی سفید پسرک که غرق خواب است می نشیندخانم درخت با بزرگترین شاخه خود و با تمام قدرتش به او می کوبد تا با کشتن مگس ، خواب آرام پسر بچه ادامه بیابد.

Friday, June 29, 2007

□ 23

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و در زیر سایه خانم درخت ، مثل یک پادشاه واقعی ، به استراحت می پردازد
و خانم درخت از پسر بچه خوب مراقبت می کند
و خانم درخت برای پسر بچه ، با صدایی نرم ، ترانه می خواند.

Wednesday, June 27, 2007

□ 22

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و برای تفریح پادشاهی ، به تماشای پریدن پرنده ها از روی شاخه های خانم درخت می نشیند
و پسربچه پیش خود فکر می کند که خانم درخت به پرنده ها پرواز کردن را یاد داده است
و پسر بچه خانم درخت نزدیک تر می شود
و پسر بچه با صدایی آرام از خانم درخت می خواهد تا به او هم پرواز کردن را یاد بدهد
و خانم درخت سرش را خم می کند و در گوش پسر بچه چیزی می گوید
و پسر بچه از شاخه های خانم درخت بالا می رود
میخندد
و واقعا پرواز می کند
و به آسمان می رود
و دوباره روی شاخه خانم درخت می نشیند
و پسر بچه با هیجان زیاد فریاد می زند :
… به من هم پرواز کردن را یاد داد …

Tuesday, June 26, 2007

□ 21

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و با یک شمشیر چوبی
از خانم درخت در مقابل دشمنان دفاع می کند
و پسر بچه یک روز در همین جبهه زخمی می شود
و خانم درخت او را بغل می گیرد و به شهر می برد
و مردم شهر از صدای حرکت خانم درخت وحشت می کنند
و مردم می بینند که خانم درخت پسربچه ای را بین شاخه های خود گرفته و به طرف آنها می آید
و مردم شروع به فرار می کنند.
 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768